جدول جو
جدول جو

معنی رضا کردن - جستجوی لغت در جدول جو

رضا کردن
(تَ گِ رِ تَ)
خاطرجمع کردن، شادمان و خوشدل کردن. (از ناظم الاطباء). خشنود کردن. راضی کردن. (یادداشت مؤلف) :
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تأخیر نگرددو تمنا نکند.
سعدی.
اگر بنده ای به آنچه او کند دل رضا کن. (کلیات سعدی مجلس 4 ص 13).
، قبول کنانیدن. (از ناظم الاطباء). واداشتن بقبول کردن. قبولاندن، راغب و مایل نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رضا کردن
خاطر جمع کردن، شادمان و خوشدل کردن
تصویری از رضا کردن
تصویر رضا کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
آزاد کردن، ول کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ هََ وْ وُ تَ)
آزاد کردن. خلاص کردن. نجات دادن. واکردن. (ناظم الاطباء) :
به دو بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا به منت احسان باشد احسن اﷲ جزاک.
رودکی.
رها کرد از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
فردوسی.
چو از دژ رها کرد کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
فردوسی.
ز دام بلایم تو کردی رها
بجستم ز چنگ و دم اژدها.
فردوسی.
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها کردم از محنت این جهانی.
منوچهری.
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقۀ زنجیر همی.
ناصرخسرو.
هرکه در بند مثلهای قران بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری.
ناصرخسرو.
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
خاقانی.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
نظامی.
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند.
سعدی.
رسمی است بس قدیم که صیادوش بتان
صیدی که پر به کار نیاید رها کنند.
باقر کاشی (از آنندراج).
اطلاق، رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن بندی را. (منتهی الارب).
- امثال:
به سخن ابله، یا به گفت غماز گیرند امارها نکنند. (امثال و حکم دهخدا).
- رها کردن بنده از قید بندگی، تحریر. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف).
، ترک دادن و ول کردن. (ناظم الاطباء). ترک. (دهار) (ترجمان القرآن). هلیدن. رفض. بازداشتن. اطلاق. ترک گفتن. سردادن. فکندن. ماندن. گذاشتن. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف). آزاد گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین). تخلیه. (از المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). تخلیه. سراح. (ترجمان القرآن). فروگذاشتن:
پسر کاو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانش پسر.
فردوسی.
به ترکی چو آن نامه بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم.
فردوسی.
رها کن مرا و به ترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد به روی.
فردوسی.
عنان بازکشیدند و او را برهمان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر و آنچه خواهم داشت رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
ناصرخسرو.
آز تو دیو است چندین جورها جویی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
ناصرخسرو.
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است.
سنایی.
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها.
سنایی.
نیست بی رنج راحت دنیا
خنک آن کس که کرد هر دو رها.
سنایی.
جامۀتوزی کمی کنند چوب کتان بیارند و رسته ها ببندند و آن را در حوضهای آب اندازند و رها کنند تا بپوسد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145).
گر بایدت که قبلۀ آزادگان شوی
یکباره راه دوستی ما رها مکن.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
جولانگه تو زانسوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها.
خاقانی.
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستوران رها کرد و بیرون شتافت.
نظامی.
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد.
نظامی.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کردو حسرت ببرد.
سعدی (بوستان).
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رهانمی کند آمد و ره نمی دهی.
سعدی.
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن.
سعدی.
و گر خواهی ثواب نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن.
ابن یمین.
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را تو رهاکن به ما و سلطان باش.
حافظ.
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن.
قاآنی.
- رها کردن سنگ، افکندن آن. (از یادداشت مؤلف).
، گذاشتن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). هشتن. اجازه دادن. اجازت دادن. بگذاشتن: رها کن، اجازت ده. بمان. (یادداشت مؤلف) : چون سلطان محمود او را بدید و علم و ورع و نیکوسیرتی او بیازمود رها نکرد که بازگردد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). نامه ای فرستاد (عمر) سوی عثمان بن ابی العاص که مغیره برادرش را یا حفص را به عمان و بحرین رهاکنی و خویشتن به پارس روی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114). شاه در آن دو روز بار نداد و کس رادر سرای پرده رها نکرد. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) .خواست که دست بر پشت من نهد و مرا مغمزی کند رها نکردم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر. (اسرارالتوحید ص 50).
تن چون رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند.
خاقانی.
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی رنگ زر رها نکنندت بسوی من.
خاقانی.
آن مهره دیدۀ تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
خاقانی.
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و باد آتشم می برد.
نظامی.
رها کن تا درین محنت که هستم
خدای خویشتن را می پرستم.
نظامی.
وگر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سرپایت ببینم.
نظامی.
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام.
سعدی.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی.
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست.
سعدی.
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد. (گلستان)، تفویض کردن. مفوض کردن. واگذار کردن. واگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان.
اسدی.
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دنیی بر راه دیگرند.
ناصرخسرو.
یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها.
نظامی.
سخن چون بسر برد برداشت رخت
رها کرد بر مادر آن تاج و تخت.
نظامی.
چند آید این چنان و رود در سرای دل
تاکی مقام دوست به دشمن رهاکنیم.
سعدی.
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رهاکرده به مصالح خویش.
حافظ.
، بخشیدن: در آن هفت سال خراج به مردم رها کرد و بسیار مالهای دیگر بذل کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 82)، طلاق. (دهار). مرادف طلاق دادن. (یادداشت مؤلف) : چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت و زن را رها کرد و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 102)، برطرف کردن و دفعکردن. (ناظم الاطباء)، بیرون کردن. بیرون راندن:
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد.
نظامی.
، صبرکردن. انتظار کشیدن. (یادداشت مؤلف)، جاری ساختن. روان کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت از این سان و بر کهربا
همی کرد خون از دو نرگس رها.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(تُ گَ تَ)
برآوردن خواهش کسی. اسعاف. اجابت کردن. انجاز. نجز. مقضی کردن. استجابت کردن. رجوع به روا داشتن و روا شود:
سه حاجت روا کن مرا هم کنون
بدان تا نیایم زدینت برون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دنیا بمهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
پانصد حاجت وی را روا کنم. (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی. (قصص الانبیاء ص 187).
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم.
مسعودسعد.
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عز و جل حاجت زمانه روا.
مسعودسعد.
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هرحاجتی که افتد رایت کند روا.
مسعودسعد.
و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی. (تاریخ بخارا).
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن.
نظامی.
گنهکاران عالم را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
نظامی.
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
، رواج دادن. ترویج. رایج کردن:
که آنجاکند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.
دقیقی.
، اجازت دادن. تجویز کردن. جایز شمردن. مجاز و مجری ساختن. تصویب کردن. روا داشتن. روا دیدن. نافذ و جاری ساختن. رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود: پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی).
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روا کنند بلی مکر با جوان.
ناصرخسرو.
چون نگوییش که تا چند کنی بر من
تو روا زرق و ستمکاری وغداری.
ناصرخسرو.
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(جِ مَ دَ)
به جا آوردن عبادت را در غیر بر موقع آن. در برابر ادا کردن: گفت نماز را نیز قضا کن که چیزی نبوده که به کار آید. (گلستان). رجوع به قضا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابا کردن
تصویر ابا کردن
سر باز زدن امتناع کردن سرباز زدن ابا داشتن ابا آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادا کردن
تصویر ادا کردن
گزاردن پس دادن باز پرداختن توختن
فرهنگ لغت هوشیار
خشنود گردانیدن رضایت کسی را فراهم آوردن اقناع کردن و بر آوردن خواست و میل کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
نجات دادن خلاص گشتن (از قید و بند)، ول کردن آزاد گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دادن امری فوت شده: این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آنچه دو شش فوت شد آنرا کند این دم قضا، بجا آوردن عبادتی (مانند نماز روزه) که وقت آن گذشته باشد: پس چون باب رسد نماز قضا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسا کردن
تصویر رسا کردن
اکمال
فرهنگ واژه فارسی سره
ترک کردن، ول کردن، آزاد کردن، خلاص کردن، رهانیدن، نجات دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
اتركه
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
Abandon, Ditch, Jettison, Relinquish, Rid, Strand
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
abandonner, jeter, renoncer, se débarrasser de
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
бросить , выбрасывать , отказываться , избавиться от , оставить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
terk etmek, bırakmak, kurtulmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
چھوڑ دینا , پھینکنا , چھوڑ دینا , چھٹکارا پانا , چھوڑ دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
ফেলে দেওয়া , ফেলে দেওয়া , ত্যাগ করা , মুক্ত করা , পরিত্যাগ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
ทิ้ง , ทิ้ง , ละทิ้ง , กำจัด , ละทิ้ง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
kuacha, kutupa, kuachilia, kuondoa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
捨てる , 放棄する , 取り除く , 置き去りにする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
버리다 , 포기하다 , 제거하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
verlassen, abwerfen, aufgeben, loswerden, stranden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
לנטוש , להשליך , לוותר , להיפטר מ , לנטוש
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
meninggalkan, membuang, melepaskan, menyingkirkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
छोड़ देना , फेंक देना , छोड़ना , छुटकारा पाना , छोड़ देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
abandonar, arrojar, renunciar, deshacerse de
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
abbandonare, gettare, rinunciare, liberarsi da
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
abandonar, lançar fora, renunciar, livrar-se de
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
抛弃 , 丢弃 , 放弃 , 摆脱 , 搁浅
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
porzucić, wyrzucać, zrezygnować, pozbyć się, porzucać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
кинути , викидати , відмовитися , позбутися , залишати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رها کردن
تصویر رها کردن
verlaten, wegwerpen, opgeven, zich ontdoen van, achterlaten
دیکشنری فارسی به هلندی